چشمي ديگر

محمدرضا فياض
ezikmac@yahoo.com

همانطور بي وقفه به تابلويي که در دست داشت؛خيره مانده بود.التهاب در مويرگ هاي چشمانش حکايت ار آن داشت که ديري نگاهش را از آن بر نداشته است.انگار که لحظه اي براي پلک زدن را غنيمت مي شماردو از دست دادن آن را حيف مي دانست.
تنها گاهي زيرلب چيزي را زمزمه مي کرد و يا با انگشت اشکالي نامعلوم را روي قاب رسم مي نمود.نقش روي تابلو او را به چنان ژرفايي فرو برده بودکه نسبت به آواهاي پيرامونش ناشنوا شده بود.حتي در برابر صدايي که او را به خود مي خواند.
-علي اصغر...مامان جان....بيا ببين چي برات آوردم...اصغري...
تا که صدا خسته مي شد و پس از چندي دوباره همان عبارات تکرار مي شدند.
-خيلي نگرانشم...از وقتي اون علي اکبر گور به گور شدهاز تابلو براش گفته صبح تا شب کارش اين شده که بره يه گوشه بغ کنه و خيره شه به اون عکس کذايي.حرفم اگر بزنه يا از بهشت مي پرسه يا از جهنم.
مرد قندي را گوشه لپش گذاشت و گفت:
-خب چيکارش داري شايد اينطوري راحتتره.
و با پوزخندي ادامه داد:
- پريشبا اومده بود يکي از حوريا رو تو عکس نشونم داده ميگه اين کيه؟
زن کمي جابجا شد و گفت:
-بچه هاي تو سن و سال اين؛يه دم سر و صداي بازيشون قطع نمي شه مي ترسم افسرده شده باشه.
-اي بابا...اين حرفا کدومه خانوم؛تازه به نظر من اين خودش موهبتيه که انقدر براي اين مسائل آمادگي داره.بچه اين سني کي از اين حرفا حاليش مي شه؟مگه علي اکبر نبود؟جونمون در مي رفت تا بتونيم يه نصفه آيه يادش بديم.خب استعداد نداشت ما هم ولش کرديم اما وقتي اين علاقه داره ؛خودش مي خواد؛ خب بايد کمکشم کنيم.
زن در حاليکه استکانها را در سيني قرار مي داد گفت:
-اي بابا...حاج آقا من چي مي گم شما چي جواب مي ديد.
خطوط پيشاني مرد عميق تر شد و با لحن تندي جواب داد:
-حالا ميگي چيکارش بايد بکنم؟
زن زيرلب غريد و رفت
***********************************
با يک گام بزرگ به سمت پدر رفت؛کمي مکث کرد و سرانجام با دودلي پرسيد:
-بابا... تو بهشت هر چي بخوايم بهمون ميدن؟
-...
کودک دوباره پرسيد.
-باباجان چند مرتبه مي پرسي؟
-حالا شما بگين.
-بعله؛هر چي که بخواي به شما مي دن.
کودک کمي مکث کرد و دوباره پرسيد:
بابا...کيا تو بهشت از همه مهمترن؟
پدر طوري که انگار انتظار چنين پرسشي را نداشت؛از بالاي عينک نگاهي به فرزندش کرد و با لبخندي مصنوعي جواب داد:
- تو بهشت معصومين مقام اول رو دارن مثلا امام رضا يا پيامبر(ص).
پدر درنگي کوتاه کرد و انگار که مطلب جديدي به خاطرش رسيده باشد ادامه داد:
-الان شما هم معصوم هستيد.
کودک نيم خيز شد؛ ازفرط هيجان چشمانش درشت تر از هميشه مي نمودند و شکم کوچکش به سرعت بالا و پايين مي رفت.اما قبل از آنکه بتواند اطمينان خود را از آنچه که شنيده بود بگيرد؛پدر ادامه داد:
-البته تا وقتي که مثل علي اکبر ريش و سبيلت در نيومده.همه ما همينطوري هستيم .
وقتي سخنان پدر تمام شد ؛از درخشش برق شادي در چشمان کودک خبري نبود.ساکت ماند وبه نقطه اي نامعلوم خيره ماند.
پدر که متوجه تغيير حال فرزندش شده بود و انگار که به دنبال چنين فرصتي مي گشت
کتابچه را بست و عينکش را روي آن گذاشت:
ببين عزيز دلم؛هيچکس نميتونه تاآخر عمر معصوم باقي بمونه؛همه ما بالاخره
اشتباهاتي مي کنيم.اما عوضش مي تونيم خودمون رو به اون مقام نزديک و نزديک تر کنيم تو که هزار ماشالا از دوستاي همسنت باهوشتري؛بايد خوب بفهمي که چي
مي گم؛شما اگه...
پدر بعد از اتمام سخنانش عکس العمل دلخواهش را از فرزندش نگرفت چون چندي بود که او حرفهاي پدر را نمي شنيد.
بعد از آن هر روز پدر؛آيه اي را به کودک مي آموخت و کودک از سر رفع تکليف يا اجابت پدر آيه را از بر مي کرد و شب نرسيده آنچه که آموخته بود را به دست فراموشي مي سپرد.
با گذشت روزها پدر از روند يادگيري فرزند خود کم کم نا اميد شد اما هيچگاه آنرا به روي فرزند خود نياورد.وانگهي که خود کودک هم هيچگاه لب به شکايت نگشود.
*******************************
کليد در قفل در چرخانده شد و زن و مرد وارد خانه شدند؛خانه در تاريکي و سکوت محض فرو رفته بود.
مرد فرياد زد :
-علي اصغر... چقدر بهت گفتم بيا نيومدي ...محسن آقا مهدي اومده بودکرده بودنش مکبر؛آخه چيه تو از اون کمتره؟...اصغري؟
از ميان اتاقهاي تاريک؛روشني گنگي از حمام جلب توجه مي کرد.پدر خود را به آنجا رساند.کف حمام را قرمزي روشني فرا گرفته بود و جسد بي جان طفل در وسط افتاده بود.شايد به احترام وسواس مادر حمام را انتخاب کرده بود.
پس از مراسم کفن ودفن گزارش پزشکي قانوني بدين شرح اعلام شد:
جسد کودکي است ملبس به يک جفت جوراب نخي به رنگ سبز تيره...گندمگون است...طول قامت ۱۱۵سانتيمتر...وزن حدود ۲۱ کيلوگرم...ختنه شده است.موها مشکي و يک دست مي باشند.دندانهاي فک بالا دو و فک پايين سه عدد افتاده و مابقي شيري هستند.بر روي ناحيه سينه؛ سمت چپ شکافي به اندازه ۵/۱ سانتيمتر مشاهده شده است....به موجب کيفيت آن محل ورود تيغه کاردي فلزي است.بر روي ران آثار چندين زخم رويت شده است که بعضا عميق مي باشندو احتمالا توسط ناخن هاي مقتول به هنگام احتضار ايجاد شده است.مدت زمان ما بين فرود ضربه تا فوت کامل ۱۰ تا ۱۲ دقيقه گزارش شده است.ضمنا در کنار جسد مقتول نامه اي با خط لرزان نوشته شده است که محتواي آن در ذيل آمده و اصل آن به پرونده ضميمه شده است:
بابا مامان سلام ببخشين مردم آخ دير مي شد اگه ي کم سب کنين من ميبينين
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30653< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي